مذهبی
سلام به وب من خوش آمدید.

اميرالمؤمنين روزى به مسجد آمد، جوانى را ديد كه مى گريد و مردم مشغول آرام كردن وى هستند، حضرت فرمود: براى چه مى گريى ؟ گفت :
يا اميرالمؤمنين شريح قاضى به ضرر من قضاوتى كرده كه نمى دانم چيست ؟ سپس ادامه داد: اين چند نفر اشاره به عده اى كه آنجا بودند كرد - با پدرم به سفر رفتند، اينها آمدند ولى پدرم نيامد، پرسيدم پدرم چه شد؟ گفتند: او مرد، گفتم : مال او چه شد؟ گفتند: پدرت مالى باقى نگذارده است . من آنها را نزد شريح قاضى بردم ، او آنها را قسم داد، ولى من مى دانم كه پدرم وقتى به سفر مى رفت اموال بسيارى همراه داشت .
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: برويد نزد شريح ، همگى نزد شريح آمدند.
حضرت فرمود: اى شريح ميان اينها چگونه قضاوت كردى ؟
شريح گفت : يا اميرالمؤمنين اين جوان ادعائى نسبت به اين افراد داشت كه مدعى است اينها با پدر او به سفر رفته اند ولى پدرش برنگشته است من از اينها سئوال كردم نگفتند: پدرش مرده است ، از مال او پرسيدم ، گفتند: مالى باقى نگذارد.
به جوان گفتم : آيا بر ادعاى خودت شاهدى دارى ؟ گفت : نه ، من نيز (طبق قانون قضاوت ) اينها را قسم دادم ، اينها نيز قسم خوردند.
اميرالمؤمنين (كه بر اسرار و غيبت آگاهى دارد) فرمود: هيهات (هرگز) اى شريح آيا اينگونه داورى مى كنى ؟ شريح گفت : پس چگونه ؟ فرمود: به خدا سوگند در ميان اينان چنان داورى كنم كه هيچكس قبل از من جز داود پيامبر صلى الله عليه وآله چنين نكرده باشد! سپس به قنبر فرمود: اى قنبر ماءمورين شرطة الخميس
(342) را صدا بزن ، آمدند، حضرت به هر كدام از آن متهمين يكنفر ماءمور گماشت ، آنگاه به صورت آنها نگاه نموده فرمود: چه مى گوئيد؟ آيا مى پنداريد من نمى دانم با پدر جوان چه كرده ايد؟ اگر چنين باشد من نادان خواهم بود! سپس فرمود: صورت اينها را بپوشانيد و از هم جدا كنيد، هر كدام را با صورتهاى پوشيده همراه با ماءمورى كنار يكى از اسطوانه ها قرار دادند.
حضرت امير عليه السلام به نويسنده (منشى ) خود به نام عبدالله بن ابى رافع فرمود: صحيفه و دواتى بياور (تا اقرار اين گروه را بنويسيد) اميرالمؤمنين در جايگاه داورى نشست و مردم اطراف حضرت نشستند، حضرت فرمود: وقتى من تكبير گفتم شما نيز تكبير بگوئيد.
آنگاه فرمود تا يكى از آنها را آوردند و مقابل حضرت نشاندند و صورتش ‍ را باز كردند، حضرت به نويسنده خود فرمود: اعترافات او را بنويس ، آنگاه حضرت به آن مرد فرمود: آن هنگام كه با اين جوان حركت كرديد چه روزى بود؟ مرد گفت : در فلان روز، فرمود: در چه ماهى ؟ گفت : فلان ماه ، فرمود: چه سالى ؟ گفت : فلان سال ، فرمود: وقتى پدر اين جوان مرد شما در چه منطقه اى بوديد؟ گفت : در فلان منطقه ، فرمود: در خانه چه كسى فوت كرد؟ گفت : منزل فلان بن فلان فرمود: بيمارى او چه بود؟ گفت : فلان بيمارى ، فرمود: چند روز بيمارى او طول كشيد؟: گفت : فلان مقدار، فرمود: در چه روزى مرد، چه كسى او را غسل داد و كفن كرد و چه كفنى بر او پوشاندند؟ چه كسى بر او نماز خواند، چه كسى او را داخل قبر كرد؟
پس از پايان بازجوئى ، حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام تكبير گفت ، تمامى مردم نيز تكبير گفتند. در اين هنگام ديگر دوستان او به ترديد افتادند و يقين كردند كه رفيق آنها اقرار كرده است ، حضرت دستور داد تا اين مرد را به زندان برده و فرمود تا نفر بعدى را بياورند، او را مقابل خويش نشاند، صورتش را باز كرد سپس فرمود: هرگز، آيا شما مى پنداريد كه من از كار شما آگاه نيستم .
آن مرد گفت : يا اميرالمؤمنين ، من يكى از اينها هستم و با كشتن او موافق نبودم و حقيقت را گفت ، آنگاه يكى يكى ديگران نيز آمدند و به قتل و ربودن مال مقتول اقرار كردند، آنگاه حضرت آن نفر اول را نيز دوباره احضار كرد او نيز اقرار كرد و حضرت آنها را مجبور به پرداخت مال و تن دادن به كيفر نمود.

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 34 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان