تشرفات
مذهبی
سلام به وب من خوش آمدید.
سه شنبه 29 بهمن 1392برچسب:, :: 19:40 ::  نويسنده : سعید

 راه ناهموار و سنگلاخ بود و من هم ازراه رفتن روز خسته شده بودم و به خاطر خستگي و کم خوابي , قدرت رفتن رانداشتم با اين حال براه افتادم , تا اين که آبادي کـرنـد از نـظـرم ناپديد شد.

مقداري که رفتم , در کنار جاده خوابيدم و گفتم : وقتي قافله و رفقا رسيدند, بيدار مي شوم .

ولي بيدار نشدم مگر نزديک ظهر روز بعد, آن هم از حرارت آفتاب .

متحير مـانـدم و تـرس شـديـدي بـر مـن مـسـتولي شد.

گفتم چاره اي نيست جز آن که خود را به رفقا برسانم .

همين که شروع به راه رفتن نمودم , راه را گم کردم و ندانستم که از اين مسير آيا دوباره به کـرند بر مي گردم يا به رفقا مي رسم , لذا ترس من زيادتر شد و گفتم : الان يکي ازکردها به قصد قتل و غارت , سراغ من مي آيد.

بـا دل شـکسته و ترس و گريه , به ائمه اطهار (ع ) متوسل شدم , ناگاه سواري را ديدم که از وس ط بيابان پيدا شد يقين به هلاکت خود نمودم و مشغول توبه و استغفار و گفتن شهادتين شدم , تا آن که آن سوار نزديک آمد.

ديدم مردي است به شکل اعراب , سواربر يک اسب قرمز, از ترس بر او سلام کـردم جواب سلامم را داد و به زبان فارسي ازحال من جويا شد.

قضيه خود را براي او بيان نمودم گفت : باکي نيست .

با من بيا تا تو رابه رفقايت برسانم .

چند قدمي که با او رفتم , از اسبش پياده شد و گفت : تو سوار شو تا من بعدا به تو ملحق مي شوم و در کنار راه با فاصله اي نشست و پشتش را به من نمود, مثل کسي که مي خواهد قضاي حاجت کند.

سـوار اسب شدم .

لگام آن بر زين و دست من روي آن بود.

قلبم آرام و حواسم جمع شد مثل اين که وضـع خـود را فراموش و غفلت مرا گرفته باشد يعني و ملتفت حال خود نشدم مگر آن که خود را در دالان کاروانسراي شاه عباسي سوار بر اسب ديدم .

گـفـتـم : لاالـه الا اللّه ايـن بنده صالح خدا مرا بر اسب خود سوار کرد ولي عجله کردم و اوبه من نـرسيد.

تامل کردم متوجه شدم که من نه لگام را به دست گرفته ام و نه خودم اسب را رانده ام در عـيـن حال به کاروانسرا رسيده ام .

پياده شدم که از صاحب اسب ورفقاي خود جستجو نمايم , ولي غـفـلـت کـردم کـه لگام اسب را بگيرم و آن را نگه دارم .

وارد کاروانسرا شدم و تا وسط آن رفتم و مـشهدي حاج بابا را صدا زدم .

او جواب دادو گفت : کجا بودي ؟ چرا عقب افتادي و اين قدر طول دادي ؟ گفتم : اين سؤال و جواب را بگذار و بگو آيا صاحب اسب , با شما بود يا نه ؟ گـفـت : او کـه بـوده ؟ دانستم که با آنها نبوده .

برگشتم که اسب را بگيرم و نگه دارم تاصاحبش برسد, اما حيوان ناپديد شده بود و آن را نيافتم .

در همين وقت گروهي رسيدند به آنها گفتم : اين اسب چه شد, چون الان صاحبش مي آيد و آن را از من مي خواهد.

به جستجوي اسب در کاروانسرا و خارج آن مشغول شديم اما اثري نيافتيم و کسي هم تا به حال نيامده که آن را بخواهد


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان